می ترس
م عین سگ، از آینده از نااطمینانی، از اینکه حالا چی میشه، از اینکه اگه فلان بشه چی؟!... خیلی می ترسم خیلی... خانواده ام و اینکه در مقابلشون احساس مسیولیت می کنم، وضعیت خودم، کار و زندگیم، پولم، magiCage...
خب به نظر میاد بالاخره تونستم خودمو راضی کنم، در واقع یه توجیه یا توضیح مهتاب پسند پیدا کنم برا اینکه چرا الان- تو وضعیتی که هیچ ددلاینی بالا سرم نیست و همه ملت دارن لش می کنن و خودم هم اگه بخوام طب magiCage...
ما ز یاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ما پنداشتیمتا درخت دوستی بر کی دهدحالیا رفتیم و تخمی کاشتیمگفت و گو آیین درویشی نبودور نه با تو ماجراها داشتیمشیوهٔ چشمت فریب جنگ داشتما غلط کردیم و صلح ان magiCage...